روزی روزگاری مهتری با کهتری و استری و انتری بر طریقی خرم روانه گشتندی. مهتر سوار بر استر که همه یادش کتابت طومار بر دوستان و دلبران می بود، بذله گویی ها می داشت و یاوه ها می بافت و گاه شمایل رفو کردندی و مشاع می نمود و بر هیچ و هیچ آگاهی نداشت، با غرض و بی مرض استر را بر معبر دیگران می راند و آزارها می رساند و عربده ها و ناسزاها نشنیده می داشت. استر هر آنچه در توان می بود ازین اجبار نامعمول سر ناسازگاری می گذاشت، لیک سودی نمی برد.
کهتر که نظری بر کتاب داشت و گاه بر چشم انداز می نگرید و یادش بر مردمان بود که خشمناک از مشی مهتر خروشان بودند، لب بر کنایه گشود که ای بزرگوار آنچه بر خود روا می داری ، خود نیز ادا کن؛
مهتر بفرمود خود را چه پنداشتی که شمشیر نصیحت سمت ما روانه می داری؟ تو را از مال و مقام ما چه دانستن؟ ما را مال زیاد و مقامی در حد بالا و بلکه سندهای یادگیری فوق باشد و .
ناگاه انتر بر شانه اش کوبید که اینها که بر زبان آوردی حال همه بر خورجین استر باشد، پس تو را با او چه غیر است؟
آن کس که خطای خویش بیند که رواست
تقریر مکن صواب نزدش که خطاست
آن روی نمایدش که در طینت اوست
آیینهٔ کج جمال ننماید راست
درباره این سایت